شاید همین دیروز بود ، یا شاید روزهای قبل ترش.
هرچه بود بهار بود ..
به نظرم اوایل خرداد که توت ها تازه می رسید و آبدار می شد.
ما از درخت توت بالا می رفتیم و به هیچ توتی رحم نمی کردیم ...
تو خیلی بی صدا می رفتی زیر درخت و یک مشت توت در دستت جمع می کردی و
می نشستی روی حصیر های تفتیده ی گوشه ی باغ .
از بالای درخت صدایت می زدم تا زیر سایه بنشینی ولی تو خودت را می زدی به نشنیدن.
چه قدر لجباز بودی !
من هم زیاد اصرار نمی کردم .
زیر آفتاب تو چشم هایت به طلایی می زد و خورشید چشم هایش مشکی
و من بیشتر غرق تماشایت می شدم
و تو با دست های کوچکت توت ها را یکی یکی فوت می کردی
و همه را میگذاشتی گوشه ی لپت
ولی هیچ کدام را قورت نمی دادی
چه قدر آرام و کوچک بودی
چه قدر جایت در خیالم خالی ست
ولی کاش می دانستی که من
هیچ خردادی هیچ وقت توت نخوردم ...